سید مهدیارسید مهدیار، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه و 5 روز سن داره
مهدیس ساداتمهدیس سادات، تا این لحظه: 6 سال و 6 ماه و 12 روز سن داره

دلنوشته های مامان مهدیار

مهدیار نازنین برادر زیباترین دختر دنیاس

مامان جونم دوستت دارم

  سلام دوستای مهربون مهدیار ومامانیش فرشته های بهشتی و مامانای دوست داشتنی ازتون یه خواهش دارم لطفا واسه شفای همه بیمارها و مامان جون مهدیار(مامان مامانی)دعا کنید فرشته کوچولوها دستهاتون رو بالا بگیرید و شفا رو واسه چشم انتظارها طلب کنید و تا فرشته ها شفای هر مریض رو بیارن و بذارن توی دستهای کوچولوتون مامان گلی ها شما هم مادر هستید ودلتون پاک دعا واسه مامان جون که امروز عمل داره یادتون نره فدای همتون خداجونم شفا بده همه بیمارهاو مهربونترین مامان دنیا رو .....      ...
24 بهمن 1391

صفحه ی حوادث

فندق مامان این چند روز که آپ نکردم زندگیمون پر از اتفاقات بد بود.اول از همه چشم بابایی بود که چند روز باعث ناراحتیمون شدو هنوزم خوب نشده ویه بار دیگه باید امروز جراحی شه...... بعدش بیسکوییتی بود که پرید گلوی شما ومن کلی ترسیده بودم ودستپاچه شدم وخاله جون ظی یک عملیات ضربتی انگشتشو کرد تو گلوی شما وبیسکوییت رو در آورد.... همون شب وحادثه ای که برای ماشینمون پیش اومد....... وامروزهم دربالکن خورد به ناخن انگشت شست پای مامانی و ناخنم کنده شده والان شدیدا درد دارم وانگشتمو پانسمان کردیم واومدیم خونه مامان جون که من استراحت کنم ....... خداجون به همه سلامتی بده این همه از اتفاقات بد گفتم حالا یه خبر خوب؟؟؟؟؟؟؟ شما داداش دار شدی یه داد...
19 بهمن 1391

صبح زیبا

چقدر لذت بخش است روزی که با لبخند تو آغاز میشود.... صبحی که باصدای مهدیارم روزم را از سر میگیرم برایم زیباست حتی زیباتر از روز تولدم هر صبح با لبخنده ت من دوباره زاده میشوم هر روز باتو روز نوییست.... هرروز باتویعنی شروعی جدید....از روزی که آمدی هر روزم رنگش بادیروزم متفاوت است ........ ممنونم از تو ای آرام جانم که باحضورت زندگی را برایمان همچون جعبه مداد رنگی با تعداد رنگهای نامحدود رنگارنگ کردی........  یک روز صبح سحرخیزی و دلبری میکنی از پدرت ودر این روزها میشوی بهانه دیر رفتن هایش.... یکروز هر چقدر هم که سر وصداباشد تن به سحرخیزی نمیدهی ومن هم کنارت میخوابم تا وقتی که دستور بیدار باشم را صادر کنی... مگر لذت بخش تر از این هم ه...
5 بهمن 1391

تاب بازی یا لالا؟؟؟؟؟

مهدیارم,ماهها و روزهای گذشته در حالی میخوابیدی که در آغوشم شیر میخوردی ویا مرا وادار میکردی که ساعتی باهم قدم بزنیم تا در آغوشم بخوابی شبها هم هنگام بازگشت از خانه مامان جون با ماشین در خیابانها دور میزدیم تا در آغوشم بخوابی...  اما امروز در اولین روز از ماه پنجم حضورت نشان دادی که بزرگ شدی و بعد از این امکان دارد زمانیکه من مشغول انجام کارهای خانه هستم ببینم که پسرم در حال بازی یا همچون پدرش جلوی تلویزیون بخواب رفته امروز موقع تاب بازی روی تاب بخواب رفتی ........ مادر به فدای خواب نازت.... "خدایا حافظ گلم باش! ...
4 بهمن 1391

پنج ماهگی

تو که میخندی گوشه های لبت به بهشت میرساند مرا.. وترانه ی قلبت دنیارابه لبخندی آغشته میکند...  و یک لحظه به دنیا می آید....                                                              پنج ماهگیت مبارک ماه مامان......... دوستدارم پسرم "خدایا حافظ گلم باش! ...
4 بهمن 1391

سالروز سه نفره شدنمان

   یکشنبه بیست و پنجم دی ماه سال نود .........آری خوب به یاد دارم آغاز هم نفسی مان را...روزی که توفرشته ی نازنینم در جانم ریشه کردی و آنروز شروع بالندگیت شد....... چه شیرین گذشت یکسال عشق بازی  ....... چه زود گذشت روزهای انتظار موعد چکاب بارداری و ملاقات های مادر و پسری از صفحه ال سی دی,چه  خوش گذشت لحظه به یادماندنی تولدت,وچه زیبا میگذرند روزهای بودنت......... یکسال به همین زودی گدشت از روزی که تو امیدم, مدال مادری را به گردنم آویختی ....مدالی که تا ابد با حضورت میدرخشد.....وباور این مقام والا با آمدنت در روز سوم شهریور نود ویک  ناباورانه در باورم  گنجید..آری من دیگر مادرم, مادر, وروزی هزار بار این ج...
2 بهمن 1391

مهدیار 4ماه و28 روزه

مهدیار پسر باهوش وبا استعداد مامان و بابا من دیگه یه دنیا کارای قشنگ یاد گرفتم همه چی رو بادستام میگیرم همین که حواس مامانی رو پرت میکنم مشغول خوردن دستام میشم  عاشق دستامم دیگه یاد گرفتم با دستام بازی میکنم وخودمو سرگرم میکنم...........بادستام پاهامو میگیرم ....... ازدهانم واسه شناخت اشیا استفاده میکنم دیگه استاد غلت زدن شدم....وقتی غلت میزنم مامان میگه لالاکن سرم رو میذارم زمین و مثلا لالا میکنم وقتی مامانی و خاله جون واسم دست میزنن یا آهنگ میزنن ذوق میکنم و تند تند دست وپام رو تکون میدم و دراز کش نا نای میکنم سیب و موز رو خیلی دوست دارم اگه مامانی بهم اجازه بده بخورم ازش ممنون میشم علاقه ی شدیدی به قاشقم دارم و موقع خوردن...
1 بهمن 1391
1